جمع خاتمیت با امامت و مهدویت

پاسخي به سخنراني دكتر سروش تحت عنوان «تشيع و چالش مردم‌سالاري»

 الف:امامت و ختم نبوت

دریافت فایل PDF

آقاي دکتر سروش در سخنراني اخيرشان در ۱۳۸۴/۵/۳ در پاريس تحت عنوان «تشيع و چالش مردم سالاري» اشکالي در خصوص انطباق انديشه امامت و مهدويت با ختم نبوت مطرح کرده‌اند که واکنش‌هايي را برانگيخته است. اين اشکال که مبتني بر آراء اقبال در تفسير مساله خاتميت است، به طور خلاصه اين است که: ختم نبوت به معناي پايان دوره عصمت و وحي و در واقع پايان دوره ولايت و مرجعيت شخص در تشريع است. علت خاتميت، بلوغ عقل بشر است و از اين دوره به بعد زمان مرجعيت اشخاص و حق تشريع براي افراد به سر مي‌آيد و تنها استدلال است که مي‌تواند مرجع عمل واقع شود. اما شيعه با پذيرش نظريه امامت و تداوم آن در مهدويت، عملا ختم نبوت را بي‌معني کرده است زيرا معتقد است که امام، هم عصمت دارد که تداوم بخش ولايت و مرجعيت شخص است، و هم علم غيب دارد و محدث و مفهم است که اين هم ماهيتا تفاوتي با وحي ندارد؛ پس پذيرفتن امامت در واقع مستلزم نفي ختم نبوت است و گويي فقط اسم مطلب عوض شده ولي ماهيتا نبوت ختم نشده است. ايشان به تبع اقبال لاهوري معتقدند که «با خاتميت، قرار است آدميان به رهايي برسند ولي اگر گفته شود که يک مهدي مي‌آيد که همان اتوريته پيامبر را دارد، ما از فوايد خاتميت بي‌بهره مي‌مانيم، زيرا آن رهايي تحقق نخواهد يافت. فلذا اين سوال از شيعيان باقي است که مهدويت را چگونه با انديشه رهايي و دموکراسي مي‌توان جمع کرد.»

چنانکه در جمع بندي نهايي سخن ايشان واضح است، ايشان بيشتر دغدغه دموکراسي و رهايي از وحي را دارند تا دغدغه جمع خاتميت با امامت و مهدويت؛ که خود اين اولويت في حد نفسه قابل تامل و بررسي است. اما دراينجا قصد داريم نشان دهيم آيا اين اشکال در خصوص ناسازگاري امامت با خاتميت وارد است يا خير.

به نظر مي‌رسد حل اين تعارض در گرو دقت بيشتر در فلسفه خود نبوت و نسبت ميان عقل و وحي است. دو نوع نگرش در خصوص نسبت عقل و وحي وجود دارد. يك نگرش، که مبناي طرح اشکال فوق است، نسبت عقل و وحي را نسبت دو امر جانشين همديگر مي‌بينند، دو امري که في حد نفسه با هم متعارضند؛ لذا يک دوره، دوره حکومت وحي است نه عقل؛ اما کم کم عقل رشد مي‌کند و به حدي مي‌رسد که به دوره حکومت وحي پايان مي‌دهد. بر اين مبنا، خاتميت اعلام پايان وحي است و امامت چون نوعي تداوم حکومت وحي است، نمي‌تواند مورد پذيرش واقع شود. اما نگرش دوم، نسبت عقل و وحي را نسبت دو امر لازم و ملزوم مي‌بيند، که نه تنها معارض همديگر نيستند، بلکه مويد و مکمل همديگرند. در اين نگاه- که عمده نصوص ديني با آن سازگارند- عقل حجت دروني است و وحي حجت بيروني؛ و اساسا دينداري کار انسان عاقل و متفکر است؛ مخاطب اصلي وحي، عقل است[۱] و فقط کساني که اهل تقليد و تبعيت کورکورانه از آباء و اجداد[۲] يا بزرگان[۳] يا سنتهاي جاهلانه[۴] هستند، زير بار پذيرش حقايقي که وحي بر گوشِ عقل آنان[۵] عرضه مي‌کند، نمي‌روند.

در نگاه اول در دوره حکومت پيش از عقل، چون انسانها نمي‌فهمند نيازمند يک قيم و آقابالاسر  به نام پيامبر هستند؛ اما چون عقلشان کامل شد و توانستند خودشان مطالب را بفهمند ديگر نيازي به قيم ندارند و ختم نبوت، دوره پايان ولايت اشخاص است.[۶] اما در نگاه دوم، در تمامي اعصار حتي در زمان پيامبران گذشته، عاقلان بودند که سخن پيامبران را مي‌شنيدند و پيامبران هم خودشان برهان واستدلال ارائه مي‌کردند[۷] و هم در مقابل مخالفينشان طلب برهان و استدلال مي‌کردند[۸] و البته بر اساس اين نگاه بايد تبييني از ختم نبوت ارايه داد.

در واقع، اشکالي که آقاي دکتر سروش در خصوص ناهماهنگي ختم نبوت با امامت و مهدويت مطرح کرده‌اند، بر مبناي نگرش اول – که نگرش خود ايشان است – وارد است و به نظر مي‌رسد آن نگرش مبناي عمده نظرات ايشان در حوزه دين‌شناسي باشد؛ نظراتي همانند دين حداقلي، سکولاريسم، پلوراليسم، بسط تجربه نبوي و مانند آن؛ تنها مساله مهمي که به نظر من در خصوص انديشه‌هاي ايشان باقي مانده که تبيين نشده رها شده است، مساله چرايي دينداري در عصر خاتميت است. آنچه من از مجموع نظرات ايشان تا کنون استنباط کرده‌ام، اين است که ايشان دينداري را امري غير‌عقلاني مي‌دانند، و البته نه لزوما ضد‌عقلاني، بهتر است بگوييم دينداري را امري سليقه‌اي (سليقه کاملا شخصي و دروني و غير‌آبژکتيو) مي‌دانند و لذا دينداري «ضرورت» ندارد، هر چند احتمالا ضرري هم ندارد؛ و باز براي همين است که در همين سخنراني نيز در نهايت بحث، نشان مي‌دهند که مشکل اصلي ايشان جمع امامت با ختم نبوت نيست بلکه مشکل اصلي ايشان جمع امامت (به عنوان يکي از مولفه‌هاي اين دينداري سليقه اي) با دموکراسي است.

اما صرف اينکه آن نگرش غير از اين نگرش است، نمي‌تواند تعارض مطرح شده را حل کند. زماني تعارض مذکور پاسخي منطقي مي‌يابد که نشان دهيم نگرش دوم نگرشي قابل دفاع است که بر اساس آن، تعارض مذکور پاسخ منطقي مناسبي مي‌يابد و اين مطلبي است که قصد داريم در اينجا بدان بپردازيم.

در منطقي که از متون ديني به سادگي قابل استخراج است، نبوت و دينداري ضرورت دارد و اين ضرورت ناشي از نوع خداشناسي ماست و تنها کساني که درک خداشناسي سطحي و نادرستي دارند، منکر نبوت هستند.[۹] طبق اين منطق، اگر ما خداوند را به حکمت و رحمت بشناسيم، در مي‌يابيم که خداوند کار عبث انجام نمي‌دهد و اينکه انسان را بيافريند و بعد از چند صباحي بميراند و کار تمام شود، عبث است و خداوند قطعا چنين کاري نمي‌کند؛ بلكه انسان زندگي جاودانه‌اي خواهد داشت و مقصد انسان، خدا (رسيدن به همه کمالات، كمال مطلق)[۱۰] است. خدا بي‌نهايت است پس طبيعي است که مقصد بي‌نهايت است و باز واضح است که عقل انسان مي‌داند که براساس محاسبات عادي‌، با عمر محدود نمي‌تواند راه نامحدود را طي کند. تنها حالت ممکن براي طي اين مسير، استفاده از راهکاري غيرمتعارف است تا بتوان مسير نامحدود را در زمان محدود طي کرد و براي همين خداوند وحي را مي‌فرستد و اين راهکار غيرمتعارف را از راهي غيرمتعارف (يعني راهي غير از تجربه و استدلال عادي) در اختيار بشر قرار مي‌دهد. بدين معناست که نبوت ضرورت مي‌يابد. [۱۱]

در تعبير فوق انسان بايد راهکار را بياموزد تا بتواند طي مسير کند؛ پس پيامبر، معلم است نه تحکم‌کننده؛ و اگر اثبات عصمت نبي مي‌شود و اگر پيامبر حق تشريع دارد، اصلا بدين معنا نيست که دوره نبوت، دوره تحکم کردن است بلکه باز عقل است كه اصل عصمت را در خصوص نبي اثبات مي‌کند؛ چرا که اين راهکار بايد به صورت دقيق و بي‌کم‌وکاست در اختيار انسان قرار گيرد. از آنجا که نه فقط فرد، بلکه جامعه انساني نيز مراتب درک را به‌تدريج طي مي‌کند، درس‌ها و بناچار معلم‌ها نيز به‌تدريج عوض مي‌شوند (به تعبير استاد مطهري مانند دانش‌آموزي که از کلاس اول دبستان شروع مي‌کند و سال به سال بالا مي‌رود). کم‌كم بلوغ عقل به مرحله‌اي مي‌رسد که مي‌تواند کل برنامه هدايتي خود را يک‌جا تحويل بگيرد؛ و اين دوره، دوره ختم نبوت است؛ اما همين سخن ساده که اجمالا مورد قبول دکتر سروش و اقبال است نياز به تعبير دقيق دارد. يک‌بار تعبير ما از بلوغ عقل بشر اين است که به مرحله‌اي مي‌رسد که براي طي مسير کمال ديگر نيازمند هدايت نيست و همه چيز را خودش تشخيص مي‌دهد. اين همان معنايي است که دکتر سروش در باب ختم نبوت در آثار مختلف خود ارايه داده و همان نظريه اقبال است که- به تعبير شهيد مطهري- نه ختم نبوت، بلکه ختم ديانت است.[۱۲] طبق استدلالات فوق، اين سخن مردود است؛ زيرا هنوز مساله و معضل اول (راهي براي رسيدن به مقصد  نامحدود در زمان محدود) بر جاي خود باقي است و عقل عادي خود هيچگاه نمي‌تواند اين مساله را حل مي‌کند. بر اساس اين دليل وحي و برنامه خاص الهي تا ابد مورد نياز است.[۱۳] و بلوغ عقل بشر اين است که بشر مي‌تواند برنامه هدايت را يکجا تحويل بگيرد و ديگر نيازمند وحي جديد نيست نه اينکه اصلا نيازمند محتواهايي که از طريق وحي به او مي‌رسد نيست. عدم نياز به تجديد وحي غير از عدم نياز به اصل وحي است.

تا اينجا بحث تعارض ختم نبوت با تجديد نبوت حل شده، بدون اينکه مستلزم ختم ديانت باشد. اما هنوز بحث تعارض ظاهري آن با امامت ( كه محل اصلي بحث است) حل نشده است؛ اما دقت در همين معناي بلوغ عقل بشر مي‌تواند نشان دهد که اين تعارض هم برقرار نيست. براي اينکه  اين قسمت از بحث بهتر فهميده شود بگذاريد اشکال ديگري مطرح کنم و آن اينکه آيا واقعا اعراب جاهليت زمان پيامبر، عقلشان کاملتر و بالغ‌تر بود يا مثلا مردم در زمان فلاسفه يونان باستان در چند قرن قبل؟ و اصلا چه معياري براي بلوغ عقل بشر هست؟ آيا اين يک سخن تحکمي ‌نيست؟  واقعا در مورد همان سخن اقبال که «دوره خاتميت، دوره عقل استقرايي بشر است»، این سوال قابل طرح است که اين دوره در آن زمان رخ داد يا در قرن هفدهم ميلادي؟[۱۴]

اگر خوب دقت کنيم معياري براي بلوغ عقل بشر هست که اگر آن معيار درست فهميده شود معلوم مي‌شود که امامت نه تنها مخالف بلوغ عقل بشر نيست بلکه اساسا لازمه آن است. براي اينکه اين معيار معلوم شود بار ديگر به عصر تجديد نبوت برگرديم. در تاريخ دو گونه پيامبر داشته‌ايم. پيامبران تشريعي و پيامبران تبليغي. گروه اول شريعت جديد مي‌آوردند و عمده کارشان ناشي از تحول در مقتضيات زمان از طرفي، و عدم بلوغ بشر براي گرفتن برنامه کامل از طرف ديگر بود؛ و گروه دوم آن  برنامه را تا زماني که تاريخ مصرفش نگذشته بود با كمك وحي بر مسايل روز تطبيق مي‌دادند و همچنين غلط بودن تحريفاتي که در اصل برنامه (متون مقدس) رخ مي‌داد نشان داده و نسخه اصل را ارايه مي‌كردند.

اگر خوب دقت كنيم مي‌بينيم عدم بلوغ عقلي بشر در دو مورد بوده است و زماني كه هر دو مورد منتفي شود منطقا امكان ارايه برنامه كامل و قطع شدن وحي جديد معني‌دار مي‌شود. مورد اول تحريف در كتب آسماني است كه علت اصلي آن انحصار سواد متون مقدس (و بلكه انحصار سواد) در دست عده خاصي از جامعه (احبار و رهبان) است كه آنها به مصالح خودشان در متون دست مي‌بردند و عموم مردم هم بي‌خبر مي‌ماندند. در دوره خاتميت سواد‌آموزي و آموختن و حفظ كردن متن مقدس چنان گسترش مي‌يابد كه ديگر امكان هرگونه تحريف عملا منتفي مي‌گردد.

مورد دوم توان انطباق كاملا صحيح برنامه كلي بر حوادث زماني است كه چون بشر به بلوغ عقلي نرسيده بود، نمي‌توانسته به طور دقيق خودش انطباق دهد و اختلاف مي‌كردند. لذا نيازمند اين بوده كه خدا از طريق وحي به عده خاص انطباق درست را بفهماند كه اينها همان انبياي تبليغي‌اند. در واقع انبياي تبليغي با كمك وحي جديد مي‌توانستند مضامينِ كتاب مقدسِ شريعت زمان خود را بر مسايل روز منطبق كنند.

در دوره ختم نبوت وظيفه انطباق برنامه كلي بر حوادث زمانه بر دوش علما افتاد.[۱۵] اما وقتي علما اختلاف مي‌كنند چه بايد كرد؟ اگر قرار باشد باز كس ديگر (ولو به اسم امام) از طريق وحي انطباق‌هاي صحيح را بياموزد كه همان نبي تبليغي است. نكته مهم كه اساس معناي بلوغ عقل بشر است دقيقا در همين جا است كه در دوره ختم نبوت انسان يا انسان‌هايي پيدا شدند كه بتوانند كل محتواي وحي را از پيامبر (نه هر بار از طريق فرشتگان) با عقل خود دريافت كنند و براي انطباق هر حادثه جديد بر برنامه كلي نيازمند وحي جديد نباشند و اينها همان امامان هستند. نكته فوق‌العاده مهم در خصوص امامان اين است كه علم آن‌ها به قرآن، مقدم است بر علم غيب آن‌ها، و نه بالعكس؛ در حالي كه انبياي تبليغي از طريق وحي (علم غيب جديد) به علمِ درستِ كتاب مقدس خود مي‌رسيدند، امامان كساني‌اند كه عقل و دركشان بقدري تكامل پيدا كرده است[۱۶] كه بتوانند تمام معارف وحي را از پيامبر زمان خود بگيرند و با علمي كه به اين كتاب پيدا كرده‌اند به علم غيب برسند. پيامبر تبليغي سخن خود را به فرشته وحي مستند مي‌كند اما امام سخن خود را به پيامبر و قرآن مستند مي‌كند و البته در اين استنادش معصوم است.

در اينجا شايد اشكال شود سخن از بلوغ عقل بشر بود، نه بلوغ عقل يكي دو نفر. در جواب، يك پاسخ جدلي مي‌توان داد و يك پاسخ دقيق عقلي. پاسخ جدلي اين است كه هرجا يكي دو نفر از بشر هم كاري كنند مطلب را به كل بشر نسبت مي‌دهيم. مثلا وقتي مي‌گوييم «امروز بشريت به جايي رسيده است كه  پا روي كره ماه ‌گذاشته است»، مگر چند نفر از انسانها پا روي كره ماه گذاشته‌اند؟

اما پاسخ دقيق‌تر عقلي اينست كه چون دوره، دوره بلوغ عقل بشر براي فهم معارف است، فهم معارف به ائمه(ع) منحصر نمي‌شود. در واقع يكي از كارهاي اصلي ائمه(ع)، از آن جهت كه امامند، كمك به مردم براي رسيدن به اين بلوغ فكري و عقلي است، يعني پرورش مجتهدين. چنانكه گفتيم طبيعي است كه عده‌اي شروع به فهم معارف دين كنند (همان‌طور كه در امتهاي گذشته هم غير از انبياي تبليغي، احبار و رهبانان نيز بوده‌اند) و كار اصلي ائمه(ع) (در زمينه تعليم آموزه‌های دين) در دوره پس از نبوت، اين نيست كه تك‌تك احكام دين را از دل متون مقدس استخراج كنند، بلكه كار اصلي‌شان اينست كه روشهاي فهم متون مقدس را آموزش دهند يا تصحيح كنند.[۱۷]  يعني بايد دوره‌اي پيش آيد كه مجتهدين فراواني پيدا شوند و شروع به فهم كنند و بقيه مردم همچون زمان انبياي گذشته با تعدد اقوال مواجه مي‌شوند و البته بايد سراغ معصومي روند و معصوم روشهاي درست را از غلط تفكيك كند كه مثلا حسن و قبح شرعي غلط است، قياس غلط است،‌ استحسان غلط است ولي مثلا تفسير قرآن با قرآن درست است و بر اين اساس مرز فهم درست از نادرست رانشان دهد.

براي همين احاديث متعددي به اين مضمون روايت شده كه «الامام كالكعبه يوتي ولاياتي» يعني امام از آن جهت كه امام است غير از عالم دين است. علماي دين وظيفه تبليغ و حتي رفتن به سراغ مردم را دارند، اما امام از حيث امام بودنش اين وظيفه را ندارد. بلكه علما وظيفه دارند براي فهم درست دين مرتب به سراغ امام بروند و روشهاي خود را تصحيح كنند.[۱۸] خود ائمه(ع) هم بر همين موضع اصرار داشتند براي همين آنها شاگرداني پرورش مي‌دادند و به آن‌ها دستور مي‌دادند كه در مسجد بنشينند و فتوا بدهند. اين سخن فقط در فقه نيست بلكه در عقايد و كلام نيز شاگرداني تربيت كردند و همين طور در بعد اخلاق و عرفان (يعني در هر سه محور از ابعاد اسلام: عقايد، اخلاق و احكام).

خلاصه كلام اين‌كه بلوغ عقلي بشر كه عامل ختم نبوت بود، در گروي سه امر است:

۱- وجود انسان يا انسان‌هايي كه بتوانند كل معارف برنامه وحي را يكجا از پيامبر (نه از طريق وحي به خودشان) دريافت كنند و اين فهم را به ديگران آموزش دهند.

۲- وجود انسان يا انسان‌هايي كه با آموزش تحت نظر اين معلمان كم‌كم توان تفسير و انطباق وحي بر مسايل جزيي را پيدا كند.

۳- بقاي اصل كتاب آسماني بدون تحريف.

با اين بيان معلوم مي‌شود كه وجود امام نه تنها منافي ختم نبوت نيست بلكه لازمه آن است و از باب حسن ختامِ اين قسمت اشاره مي‌كنم كه شايد علت اصرار پيامبر اكرم (ص) در حديث معروف ثقلين كه: قرآن و امامت دو ثقل جدايي ناپذيرند، اين باشد كه فهم اين برنامه نيازمند معلماني است كه اين برنامه را به نحو كاملا صحيح (= با عصمت) فهم كرده و به ما آموزش دهند و البته بعد از آموزش آنها، ما هم توان فهم برنامه را پيدا مي‌كنيم. [۱۹]

ب: امامت و غيبت

با استفاده از مجموعه مطالب فوق مي‌توان به اشکال ديگري که دکتر سروش در مباحث بعديشان در خصوص ناسازگاري امامت با غيبت امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف مطرح کرده‌اند[۲۰] نيز  پاسخ گفت. خلاصه اشکال آن است که: با پذيرش غيبت عملا امامت بي‌خاصيت مي‌شود زيرا اگر امامت براي جلوگيري از خطاي انسانها در فهم دين پس از پيامبر است، همه مشکلاتي را که اهل سنت پس از رحلت پيامبر مواجه مي‌شوند، شيعه پس از غيبت آخرين امام مواجه مي‌شود؛ پس اگر امامت براي فهم معصومانه دين پس از پيامبر ضرورت دارد، نمي‌تواند غيبتي پيش آيد و و اگر غيبت پيش آمده معلوم است که اصلا امامت لازم نبوده است.

 با توجه به مباحثي که گذشت چنين پاسخ مي‌گوييم که وظيفه اولی و اصلي امام از حيث فهم دين، معلمي کردن و آموزش روشهاي فهم دين است، نه ضرورتا آموزش تمامي محتواي دين تا ابد؛[۲۱] و اگر چنين باشد، آنگاه دوره حضور ملموس و دست‌يافتني امام در جامعه براي حل مشكلات فهم دين، مي‌تواند يك دوره محدود باشد،[۲۲] يعني در حدي كه روشهاي صحيح فهم دين آموزش داده شود و اجمالا روشهاي نادرست مورد نقد ائمه(ع) واقع گردد. و ديگر غيبت به معناي رها کردن آدميان نيست، چرا که اولا غيبت از زماني مي‌تواند رخ دهد که کليات روشهاي صحيح فهم،‌ در جريان اصيل اسلام‌شناسي (که امامان را پذيرفته و بر اساس آموزشهاي آنها به فهم دين پرداخته) تثبيت شده باشد، ثانيا يکي ديگر از شئون امام که در اين مجال فرصت پرداختن تفصيلي بدان نيست شان ولايت معنوي است که مهمترين فلسفه وجودي امام در تمامي اعصار (حتي درعصر غيبت) است و موجب مي‌شود مردم در عصر غيبت همچون خورشيد پشت ابر از فوايد وجود امام بهره‌مند شوند و البته اين ولايت معنوي تنها ناظر به بهره‌رساني فردي نمي‌شود، بلکه از ابعاد اجتماعي نيز امام مراقبت کلي از جريان اصيل دين و دينداري در جامعه را براي تحقق آيه شريفه «انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون» برعهده دارد[۲۳] و از اين حيث نيز معلوم مي‌شود که شيعيان به خود وانهاده شده نيستند و اين همان مطلبي است که امام عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف در توقيعي صريحا بر آن تاکيد کرده‌اند که: انا غير مهملين لامرکم و لا ناسين لذکرکم[۲۴] .

در پايان دوباره يادآوري مي‌کنم که بحث ما فقط ناظر به ضرورتِ حضورِ ملموسِ امام براي تبيين دين پس از پيامبر خاتم – صلي الله عليه و آله و سلم – بود، نه تبيين تمامي اموري که ضرورت امامت را اثبات مي‌کند، چرا که وجود امام لااقل از دو جنبه ديگر نيز ضرورت دارد: يکي از جنبه ولايت معنوي، که اشاره بسيار مختصري به برخي از فوايد آن کرديم؛ و، دوم از جنبه حکومت و هدايتِ ظاهريِ جمعيِ انسانها، که البته مشروط به آماده شدن زمينه‌هاي مقبوليت مردمي است وظاهرا مهمترين فلسفه ظهورِ پس از غيبتِ آن امام شريف است و تفصيل اين دو شان مجال ديگري مي‌طلبد.


[۱] . بقره۴/۲۴۲: کذلک يبين الله لکم الايات لعلکم تعقلون ؛ يوسف۱۲/۲: انا انزلناه قرآنا عربيا لعلکم تعقلون. همچنين ر.ک : آل عمران۳/۱۱۸؛ نور۲۴/۶۳؛ حديد۵۷/۱۷؛ عنکبوت۲۹/۳۵؛ روم۳۰/۲۸؛‌زخرف۴۳/۳.

[۲] . بقره۲/۴۲: و اذا قيل لهم اتبعوا ماانزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آبائنا اَوَلَو كان آبائهم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون  ؛ يونس۱۰/۷۸: قالوا اجئتنا لتلفتنا عما وجدنا عليه آبائنا.

[۳] . احزاب۳۳/۶۷ : انا اطعنا سادتنا و كبرائنا فاضلونا السبيلا.

[۴] . زخرف۴۳/۲۳ : انا وجدنا آبائنا علي امة و انا علي آثارهم مقتدون ؛ مائده۵/۱۰۴: و اذا قيل لهم تعالوا الي ما انزل الله و الي الرسول قالوا حسبنا ما وجدنا عليه آبائنا اولو کان آبائهم لايعلمون شيئا و لا يهتدون.

[۵] . ملک۶۷/۱۰: لو كنا نسمع او نعقل ما كنا في اصحاب السعير ؛ يونس۱۰/۴۲ افانت تسمع الصم ولو کانوا لايعقلون.

[۶] . جالب اينجاست که اين نوع نگاه به نبوت نگاهي بوده که در ميان امتهاي پيشين هم مخالفان انبيا – به اصطلاح روشنفکران و سرشناسان آنها (الملا من قومه) – به طرفداران انبيا نسبت مي‌داده اند و قرآن کريم سخن آنان را چنين نقل مي‌کند: و لئن اطعتم بشرا مثلکم انکم اذا لخاسرون.  مومنون۲۳/۳۴.

[۷] . قصص۲۸/۳۲: فذانک برهانان من ربک الي فرعون و ملائه.

[۸] . بقره۲/۱۱۱: قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين ؛ همچنين ر.ک: نمل۲۷/۶۴ ؛ انبيا۲۱/۲۴ ؛ قصص۲۸/۷۵.

[۹] .  انعام۶/۹۱: ما قدروا الله حق قدره اذ قالوا ما انزل الله علي بشر من شيء.

[۱۰] . مومنون۲۳/۱۱۶-۱۱۵: افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الينا لا ترجعون. فتعالي الله الملک الحق.

[۱۱]  البته بحث ولايت معنوي و هدايت باطني غير از بحث هدايت ظاهري است. تبيين فوق براي ضرورت هدايت ظاهري است.

[۱۲]  براي بحث عميق و دقيقي درخصوص مقايسه آراء اقبال لاهوري، استاد مطهري، و دكتر سروش به کتاب «وحي و افعال گفتاري» نوشته عليرضا قائمي‌نيا مراجعه نماييد.

[۱۳] . توجه شود كه ما همواره بايد تعبيري از بلوغ عقل ارايه دهيم که نافي وحي نباشد و اصل بحث در همين جاست. خود وحي انسان را به تعقل فرا مي‌خواند، و تعقل مي‌كنيم تا ديندار شويم نه اينکه بي‌دين شويم؛ و اين مساله مهمي است که مورد غفلت جدي دکتر سروش قرار گرفته است.

[۱۴]  در منطق سروش اين سخن تحکمي است و لذا ايشان در برخي آثار خود تصريح کرده اند که بحث ما يک بحث پسين است يعني معما چو حل گشت آسان شود. چون ختم نبوت رخ داده مي گوييم که عقل به بلوغ رسيده است وگرنه هيچ معياري در کار نيست. هرچند اين سخن تا حدودي درست است که ما بعد از وقوع ختم نبوت به تبيين آن پرداخته‌ايم اما آيا اين سخن منطقا مستلزم تحکمي و بي‌معيار بودن اين مطلب نيست. آيا تحليل پس از عمل هميشه به معناي تحکمي بودن و بي‌معيار بودن است؟ آيا تحليل‌هايي که از تاريخ به عمل مي آيد همگي تحکمي است؟ آيا امروزه نمي‌توان مثلا گفت که ناپلئون در فلان اقدامش فلان اشتباه را کرد که شکست خورد و اگر آن اشتباه را نمي‌کرد شکست نمي‌خورد؟ البته قبول دارم که معما چو حل گشت آسان شود، اما نه به اين معنا که تبيين معماي حل شده، لزوما يک سخن تحکمي باشد.

[۱۵] . پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم در حديث معروفي فرمودند: علماء امتي افضل من انبياء بني اسراييل. برخي گفته‌اند اين حديث را فقط ناظر به ائمه اطهار عليهم‌السلام است اما به نظر نمي‌رسد سخن درستي باشد زيرا برطبق احاديث متعدد ائمه عليهم‌السلام از پيامبران اولواالعزم هم بالاتر هستند در حالي که انبياي بني‌اسراييل عموما انبياي تبليغي‌اند نه انبياي تشريعي. البته چنان که در ادامه بحث خواهيم ديد ارجاع فهم دين به علماي امت به معناي نفي مراجعه به ائمه عليهم‌السلام نيست، بلکه اولا اساسا اعتبار فهم اين علما توسط ائمه بايد اعلام شود و ثانيا خود ائمه حتي در زمان حياتشان مردم را به اين دسته از علما ارجاع مي‌دادند که تفصيل بحث در متن خواهد آمد.

[۱۶]  توجه شود عقل در اينجا به معناي استدلال نيست بلكه مطلق فهم و درک است. حضرت علي (ع)، از باب نمونه، به حدي از توان فهم رسيده بود كه پيامبر بتواند در گوش او ظرف چند لحظه هزار باب علم باز كند كه از هر يك هزار باب ديگر باز شود. مخصوصا به تعبير باز شدن باب علم در اين حديث معروف بايد توجه كرد. نگفت پيامبر يك سلسله اطلاعات (داده) به من داد، بلكه گفت باب علم باز كرد و براي همين است كه حديث «انا مدينة العلم و علي بابها» حديث بسيار عميقي در باب چگونگي جمع بين خاتميت و امامت است.

[۱۷]  البته توجه شود كه مقام بحث ما در خصوص فهم دين است وگرنه ائمه دو شان ديگر (شان ولايت معنوي و باطني، و شان حكومت كردن) هم دارند كه اينكه چرا آن‌ها اين دو شان را دارند و رابطه اين دو شان با شان فوق در چيست مجال ديگري را مي‌طلبد.

[۱۸]  با اين بيان اين مذهب شيعه را مذهب جعفري ناميده‌اند سخن گزافي نبوده است زيرا عمده روشهاي فهم در زمان امام صادق (ع) تثبيت شد.

[۱۹]  اين استدلال را از بيان علامه در تفسير الميزان استفاده كرده‌ام. ايشان در آنجا پس از مطرح كردن روش تفسير قرآن با قرآن ، اين اشكال را مطرح كرده‌اند كه آيا اين كار به معني نفي مراجعه به پيامبر نيست؟ آيا مگر براي فهم قرآن نبايد به پيامبر مراجعه كرد؟ و پاسخي كه ايشان داده كه مبناي راه حل ما قرار گرفته اين است كه « ما خود روش تفسير قرآن با قرآن را از ائمه – عليهم‌‌السلام- ياد گرفته‌ايم.»

[۲۰] . عين عبارات ايشان در اين زمينه چنين است: «و اينک بر آن مي‌‌افزايم که شيعيان با طرح نظريه غيبت، خاتميت را دو قرن و نيم به تأخير انداختند وگرنه همان آثاري که بر غيبت مترتّب است بر خاتميت هم متفّرع است، با اين تفاوت که براي خاتمّيت ذاتي رسول، تبيين خردپسندتري مي‌توان عرضه کرد تا براي غيبت عرضي و ناگهاني و نامنتظر امام منتظر.  “رهاسازي عقل انساني” و “به خود وانهادگي” آدميان را که از برکات خاتميت برشمرده بودم … معنايش اين است که پس از درگذشت خاتم رسولان، آدميان در همه چيز حتي (و بالاخّص) در فهم دين به خود وانهاد‌ه‌اند و ديگر هيچ دست آسماني آنان را پابه‌پا نمي‌برد تا شيوه راه رفتن بياموزند. و هيچ نداي آسماني تفسير “درست” و نهايي دين را در گوش آنان نمي‌خواند تا از بدفهمي مصون بمانند. راه دينداري از آن پس، چون راه زندگي، از ميان زد و خوردها مي‌گذرد و تکامل خود را نه از دخالت‌هاي گاه و بيگاه ماورائي، بل از تنازع و تعاون خردهاي وارسته زميني مي‌گيرد که در نقد و فهم و تحليل، بي‌پروا و از تقليد رسته‌اند. اين رهايي از دخالت مستقيم آسمان را شيعيان از دوران غيبت مهدي آغاز مي‌کنند و ديگر مسلمانان، به گفته اقبال، از هنگام رحلت محمّد(ص).» (پاسخ دوم به آقاي بهمن‌پور، چهارم مهر ۱۳۸۴)

[۲۱] . مهمترين شاهد ما بر اين مدعا رفتار خود ائمه عليهم‌السلام در شاگرد پروراندن و ارجاع مردم به اين شاگردان است، که توضيحش گذشت.

[۲۲] . البته توجه شود که بحث بر سر ضرورت و عدم ضرورت است نه بر سر فايده‌رساني‌هاي متعددي که بر حضور ملموس امام در جامعه مترتب است. ترديدي نيست که با غيبت امام دستمان از بسياري از معارف اسلامي کوتاه شده و راهي را که با حضور امام مي‌توانستيم در مدت کوتاهي طي کنيم اکنون بايد افتان و خيزان و در طي مدتي بس طولاني‌تر طي کنيم، اما سخن ما بر سر ضرورت حضور بود که وظيفه‌اي را بر دوش امام مي‌گذارد، و اگر آن وظيفه در حداقل خود انجام شود ضرورت منتفي مي‌شود و از آن پس حضور امام از باب لطفي است که به جامعه مي‌شود و ديگر، غيبتش به معناي بر زمين ماندن وظيفه‌اي که ضرورتا بر عهده امام بوده، نيست.

۲۲. در اين آيه تعبير جمع به کار برده شده است و اگر در نظاير اين گونه تعبيرات دقت شود ظاهرا مواقعي فعل خدا با تعبير جمع به کار برده مي‌شود که در تحقق فعل، واسطه‌هايي نظير فرشتگان يا اوليا‌ءالله نيز درکار باشند؛ پس اين محافظت از ذکر (= قرآن) فعل مستقيم خدا نيست بلکه با توجه به جايگاه هدايتي ائمه عليهم السلام، کاري است که خداوند تعالي از طريق ائمه انجام مي‌دهد.

[۲۴] . چنين نيست که ما به امور شما بي‌اعتنا باشيم و شما را از ياد برده باشيم که اگر چنين شود اثري از شما و دين حق باقي نمي‌ماند.

Visits: 869

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*